طنز کلهپاچه
ـ روزی
مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کلهی پختهی گوسفند بخرد و به خانه
بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود،
پس به گوشهای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد
استخوانهای آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را
گشود و با استخوانهای سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
چشمهای او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
ـ زبان او کجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه میگویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوانها را دوباره در نان میپیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کلهپز برو، و بگو که من این کله را نمیخواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیبهایش به من فروخته است!!
چشمهای او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
ـ زبان او کجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه میگویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوانها را دوباره در نان میپیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کلهپز برو، و بگو که من این کله را نمیخواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیبهایش به من فروخته است!!
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 19:32 توسط محمد جامی
|
من دانش آموزی هستم که در یکی از مدارس مرزهای شرقی ایران مشغول به تحصیل هستم وهدف از ایجاد این وبلاگ این است که به همه ی ابرقدرت ها دنیا ثابت کنم که ایرانی می توانداگر اراده کند و همیشه سربلند خواهد بود ونام ایران و اسلام در جهان طنین انداز خواهد شدو از همه ایرانی های عزیز و دوست داشتنی می خواهم که مرا دراین وبلاگ یاری نمایند. التماس دعا کوچک شما محمد جامی